مادر من را که دارد؛ دشمن نمی خواهد. همه چیز خوب است؛ سیاه ها و سفید ها دعواشان است و انگار فقط من اضافیم که نه سیاهم نه سفید. گاهی خدا را صدا می زنم که از سفید ها باشم گاهی تلنگر می زنم تا از سیاه ها باشم من غصه ندارم که قصه داشته باشم مامان و خاله توی یانه نان می کوبند؛ درباره ی زندگی یک زوج جوان می گویند. خاله می گوید: بچه ندارند؟ مامان: نه بچه چه کوفتی است؟ مثل آدم دارند زندگیشان را می کنند بچه می خواهند چه کار؟ خاله؛ آخرش چه؟ هوا مرا یاد شعر سهراب می اندازد؛((نکند اندوهی برسد از پس.)) بقیه اش را یادم نیست. مامان حسابی تلاش و التماس می کند که رفتارم را با اطرافیان و پنبه خانم بهتر کنم؛ اما این پنبه ای که تو گوش من است از پنبه خانم هم گنده تر است. مادر از من می نالد خاله از دخترش می نالد عمه از دخترش می نالد دخترها از چه می نالند؟ خدا می داند. امان از این دختر هاو همه ی دختر ها من در وجودم زهر دارم؛ زهری که همه‌ی وجودم را گرفته جسم و روحم را. من نباید توی این سن به خیلی چیز ها فکر می کردم خیلی چیز ها را می دانم و این یک زهر است زهر زهر نا بودی هعییی.

تا غصه‌ای نباشد؛ قصه ای هم نیست...

ها ,زهر ,بچه ,مامان ,نالد ,پنبه ,می نالد ,چیز ها ,سفید ها ,پنبه خانم ,را می

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ نمایندگی اردستان وبلاگ توسعه خبری متن باز filero emohtava انجمن شعر و ادب میخانه آشپزي و کدبانوي ايراني سایت نگرش نیک - www.negareshenik.ir فیلوسوفیا (دوستداری دانایی) بوی عطر...